سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکیم، پرسنده را شفا می دهد و فضیلتها را می بخشد . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط بادام تلخ در 87/3/13:: 3:45 عصر
دستهای ظریف سوز پائیزی شونه هاشو نوازش داد تا از خواب بیدار بشه!
چشمهاشو باز کرد، لبخند نازکی زد و با آب حوض وسط پارک صورت ش رو شست!
دست برد تو کوله ش یه تیکه نون آوورد بیرون نصفش رو داد به سگش...
و بعد از خوردن صبحانه راه افتادن؛
داشت
توی پیاده رو قدم میزد دستهای توی جیش میگفتن که پول زیادی براش نموده،
شاید میتونست برای چند وعده دیگه نون و مقداری نوشیدنی بخره!
میخواست از خیابون رد بشه که یه هو یه دختر بچه با چشمهای آبی و موهای سیاه و لَخت پرید جلوش:
- خانوم میشه یه جفت جوراب پشمی بخرین؟
نگاهی به چشمهای معصوم دخترک انداخت نصف پولی رو که داشت گذاشت کف دست دختر!
...
دیگه موقع رفتن بود، وارد آخرین نانوایی شهر شد؛
به نگاه های تیز و سنگین عادت داشت، گوش میداد:
- دختره لاوبالی رو ببین!
- یعنی هیچ سازمانی نیست که اینا رو از سطح شهر جمع کنه؟
- حتما از اون هفت خطای خلاف کاره!
- سر و صورتش رو نگاه کن!
- شک نکن که دزدی هم میکنه!
- معلوم نیست چند جور مریضی و انگل داشته باشه!
- چرا پلیس اینا رو نمیکشه!
به سمت خروجی شهر حرکت میکرد سوز پاییزی گونه هاش رو شدیدتر میسوزوند اشک هاشو با آستین پالتوش پاک کرد...
کلمات کلیدی :

ارسال شده توسط بادام تلخ در 87/3/13:: 3:26 عصر
- شب خوش آقای...
با حرکت سر جوابشو میده و کلید رو میزاره روی پیشخون نگهبان تا ماشینش رو براش پارک کنه
...
در
خونه رو باز کرد، دستش به آرومی روی دوار به دنبال کلید چراغ لرزید سردی
دیوار براش چیز تازه ای نبود، کتش رو انداخت روی دسته مبل، دستی به قاب
عکس های روی میز کشید...
خودشو پرت کرد روی تخت، نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت، به تابلو های روی دیوار به دوتا امضای وسط سقف...
گلوش درد گرفت، چشم هاش کمی سوخت و بعد...
خودش رو زیر بالش ها غرق کرد مبادا کسی صدای فریاد هاشو بشنوه!
صبح...
مثل
هر روز دوش گرفت، صورتش رو با حوصله اطلاح کرد، کت شلوار اتو کشیدش رو
پوشید، جلوی آئینه ایستاد توی چشم های خودش زل زد، یه لبخند عمیق و دلنشین
گذاشت روی صورتش...
چهره یه مدیر خوش بخت و خوش حال
کلمات کلیدی :

   1   2   3   4   5      >