سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]


ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/12/26:: 1:36 عصر
سلام به همه
این
آخرین مطلب امساله و تا اواسط فروردین مطلبی نمیزارم اواخر ساله و خدا سرش
خیلی شولولغه واسه همین احمالش زیاده که نتونه درست و حسابی حرف آدم رو
بشنوه منم با خودم گفتم بزار دعای سر سفرمو اینجا هم بنویسم شاید از این
ورا رد شد و وقت کرد اینا رو بخونه...

سلام خدای سفیدم
سال هشتاد و شیش داره تموم میشه، توی سالی که گذشت بازم هزاران موجود زنده زیر چرخ های حریص جنگ بین
آدم ها له شدن، صدها و صدها بچه از فقر و گرسنگی جونشون رو از دست دادن
خدای نازنینم
آرزو میکنم توی این سال جدید هیچ جنگی بابای "علی کوچولو" رو قورت نده...
کمک کن ژان وار ژان دیگه مجبور نباشه به خاطر گرسنگی دزدی کنه!
چی میشه اگه امسال الیور توویست به جای فاگین با یه مرد مهربون آشنا بشه؟ ای کاش دختر کبریت فروش از
امسال بره مدرسه...
آرزو میکنم همه بتونیم مثل ورونیکا قدر زندگی ر بدونیم!
خدایا التماست میکنم گاو مشت حسن رو زنده نگه دار
به مسافر کوچولو کمک کن یه دوست خوب پیدا کنه، یه عشق جاویدان!
خدایا کاری بکن که دیگه پیرمرد مجبور نباشه بره دریا...
خدایا آرزو میکنم عید امسال دهن هیچ بچه ای با یه بادوم تلخ آشنا نشه

کلمات کلیدی :
نظر

ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/12/24:: 5:17 عصر
دیگه از اینکه یه ابر کوچولو باشه خسته شده بود.
از اینکه هر نسیمی هم میتونست تکونش بده و هر شکلی که میخواد درش بیاره...
دیگه طاقتش رو نداشت که بعد از هر باد تندی مجبور باشه تکه هاشو از گوشه و کنار آسمون جمع کنه.
برای خلاصی از این وضع دقیقا میدونست چیکار باید بکنه...
اولین تیکه ابر کوچیکی رو که دید سعی کرد اونو به خودش بچسبونه از اینکار خوشش اومد حس خوبی داشت و این، برای ادامه کار کافی بود...
حالا دیگه بعد از گذشت چند ماه تبدیل به یه ابر بزرگ و سیاه شده بود ابری که میتونست کل آسمون یه شهر بزرگ رو بپوشونه حالا دیگه نه تنها هیچ بادی نمی تونست تکونش بده حتی میتونست جلوی آفتاب رو هم بگیره.
هر وقت دلش میخواست رعد و برق راه مینداخت  میتونست بباره، مردم رو از تو خیابون ها فراری بده و کلی کار دیگه...
یه روزی وقتی داشت محکم ترین رعد هاشو به دل آسمون میکوبید، یک هو متوجه گریه بچه هایی شد که از ترس جمع شده بودن تو غل مادراشون...
دلش گرفت، غمگین شد، از خودش بدش اومد، اونی که روزی با شکلک هاش وسیله خنده بچه ها بود  حالا شده بود مایهء ترسشون؟
به سرعت از شهر دور شد رفت به سمت دریا نمیخواست دیگه کسی ببیندش از خشم و ناراحتی فقط رعد میزد  زجه میزد گریه میکرد اونقدر گریه کرد و بارید و کوبید تا خوابش برد...
نمیدونست کجاست با صدای بازی چند تا بچه چشماشو باز کرد دختر کوچولویی که روی چمن ها دراز کشیده بود به پسر بچهء کناریش گفت اِ اِِ، اون ابر کوچیکهء اون طرفی رو ببین درست مثل یه بستنی قیفـ...

کلمات کلیدی :
نظر

   1   2   3   4   5   >>   >