سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در انتظار فرج باشید و از رحمت خدا نومید مشوید که محبوب ترینِ کارها نزد خداوند ـ عزّوجلّ ـ ، انتظارفرج است، تا وقتی که بنده مؤمن، بر آن مداومت ورزد . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/12/10:: 12:0 صبح
وسط ظهره هوا خیلی گم شده لباساتو در میاری لخت میشی ولی هنوزم گرمه دهنت خشک شده مثل گچ و پشتت خیسه یه برکه میبینی...
اولش که پاتو میزاری تو لجن یه حس چندش بهت دست میده ولی اگه بتونی یه مدتی تحمل کنی یه حس آرامش و سبکی همراه با خنکی جاشو میگیره دوست داری این حس رو با تمام بدنت حس کنی پس کمی جلوتر میری وقتی لجن به بالاتر از کمرت رسید بوی تعفن مجبورت میکنه عق بزنی میخوای بیای بیرون، برگردی، ولی هر قدر تکون میخوری بیشتر میری پائین نمیتونی ثابت بایستی چون بو داره خفت میکنه...
چشمت به یه تیکه طناب میخوره دست میندازی میگیریش طناب به اسکلهء ساحل روبرو وسله خوب به هر حال اون ور هم به خشکی میرسه ولی باید از وسط مرداب رد بشی با طناب خودتو میگشی ولی انتهای طناب پوسیده، توی دستات پاره مشه و کاری جز نزدیک کردنت به وسط مرداب برات انجام نمیده یه بار دیگه سعی میکنی و یه بار دیگه و تکرارو تکرار...
و باز هم...
حالا دیگه تا گردن توی لجنی تنها آرزوت یه دست که حداقل یک سانتی متر بالا بکشتت...
نزدیک غروب صدای نعره وحشت ناکی تمام دشت رو پر میکنه گویا دوباره کسی توی مرداب غرق شده ولی خورشید بی تفاوت غروب میکنه و دشت بی اعتنا به حرکتش ادامه میده

کلمات کلیدی :
نظر

ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/12/2:: 12:0 صبح
در رو آروم پشت سر خودش بست...
پولها رو بدون این که بشمره مچاله کرد توی کیفش...
بیرون داشت بارون میومد، همین موضوع هم هوا رو سرد کرده بود...
هیچ چیزی برای محافظت از بارون همراهش نداشت آخه دیشب که از خونه میومد بیرون هوا خوب بود...
از وسط پیاده رو حرکت میکرد شاید بارون بتونه بدنش رو بشوره، از جای بوسه ها، عطر تن مردهای غریبه و حتی شاید رنگ گناه رو، شاید اینطوری دیگه از خدا خجالت نمیکشید!
حالش از همه چیز بهم میخورد، و اول از خودش، که برای زنده موندن دست به هر کاری میزد و بعد از دیگران، که چقدر راحت و فقط بخاطر خودشون بهش کمک میکردن، براش خرج میکردن، حتی تشویقش میکردن تا به این زندگی لجن ادامه بده!
بی اختیار و مداوم به شب گذشته فکر میکرد...
به اون پیرمرد پولدار... مردک خپل از بس مشروب خورده بود حتی نمی تونست درست راه بره...  بعد هم به اندازه یه خرس شام خورد...  
مثل یه گاو سنگین بود...
توی تخت خودش رو مثل یه کوه ژله ای میلرزوند... یه آه بلند کشید و از حرکت ایستاد، صداش قطع شد...
اولش فکر کرد شاید کار تموم شده ولی مردک مثل یه گونی افتاده بود روش و تکون نمیخورد، دیگه داشت نفسش بند میومد، اعتراض کرد، جوابی نیومد خودش رو با زحمت کشید بیرون، با خودش فکر کرد که "پیرمرد خوابیده"
تکونش داد حرکتی نداشت، نفس نمی کشید، انگار هیچ وقت حرکتی نداشته...،
هیچ حسی نسبت بهش نداشت، حتی نمی ترسید، یه سیگار روشن کرد... توی تاریکی به اون نگاه میکرد، یه توده متعفن که روی تخت افتاده بود، با خودش فکر کرد "یعنی فرق زنده ها با مرده ها فقط توی همین نفس کشیدنه؟"
یعنی تمام کارهایی که میکنه فقط برای ادامه حیاته؟  تا خرخره تیو لجنه فقط چون میخواسته بیشتر نفس بکشه؟
سالهاست نمیتونه خدا رو صدا کنه  چون میخواسته زنده باشه!؟ حتی تو مرداب!؟
راستی این سماجت برای زنده موندن از کجا شروع شد؟ از کی تصمیم گرفت زنده بمونه حتی اگه زندگیش از مرگ بدتر باشه؟
با خودش فکر کرد شاید به خاطر دخترش این کار ها رو کرده ولی واقعیت اینه که وضع اون هم بهتر از مادرش نبود!
پس اینهمه سال برای چی هدر رفته بود؟ این همه زمان برای چی صرف شده بود؟  فقط برای زنده موندن؟  واقعا این زندگی گندیده چه چیزی براش داشته که این جوری سفت بهش چسبیده؟
توی همین افکار بود که دید نزدیک خونه ست در رو باز کرد رفت بالا، دختر خواب آلودش رو بغل کرد و رفت توی ماشین بعد به سمت بیرون شهر حرکت کرد، به سمت یه دریاچه دور افتاده با یه ساحل سر سبز، خورشید وسط آسمون بود ولی باد پائیزی کار خودشو میکرد...
دخترش رو بیدار کرد رفتن کنار ساحل... دست شو گذاشت تو جیبش...
- من سردمه مامانی
- بیا عزیزم کت منو بنداز روی دوشت.... دهنتو وا کن عزیرم، اینا رو بخور!
-  مامان چرا این قدر زیاد؟
- آخه این بار میخوایم خوب خوب بشیم، تا جون داشته باشیم تا شب بازی کنیم!
- مامان راست میگی؟ یعنی تا شب بازی میکنیم؟
و تا می تونستن بازی کردن به یاد تمام لحظه هایی که پیش هم نبود به یاد تمام روزهای کودکیش که توی حسرت عروسک بازی گذشته بود!
...
- مامان من خوابم میاد!
- باشه عسلکم بیا تو بغل من، بخواب!
و بعد بغلش کرد.
دخترک، معصوم و بی خبر تو آغوش مادرش آروم گرفت!
- مامان صورتم خیس شـ... ِا ِاِ  چرا گریه میکنی؟ امروز که خیلی خوش گذشت!
- این گریه از خوشحالیه عزیزم تو بخواب، راحت بخواب!
همونطور که داشتن صورت همو نگاه میکردن هر دو  تو آغوش هم خوابشون برد، آروم... و هیچ کدوم متوجه چیزی نشدن...
خورشید شراره های نارنجیش رو هم جمع کرد،
همه جا تاریک شد
خورشید غروب کرد

کلمات کلیدی :
نظر

<      1   2   3   4   5   >>   >