سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بیندیشد به بینش می رسد . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/11/14:: 12:0 صبح
مردم نعره میزند بکُشیدش بکُشیدش...
او را دست بسته به وسط میدان شهر بردند.
ره گذر پرسید: مگر چه کرده این جوان بینوا که این چنین میکنید؟
جواب آمد که او سالهاست میخواره و زن باره است و چندیست افسار گسیخته و به عالیجنابان و نجبا و فرهیختگان ما توهین و هتاکی میکند!
در میان آن محشر فریاد و لعن ناگهان جوانک که تا آن دم کلامی نگفته بود فریاد زد آهای مردم؛ به من میگویید خمر مینوشم...،
تا از یاد ببرم آنچه میبینم، ولی قسم به همان خدایانتان که میپرستید!
کیست میان شما که هرگز نمی نوشد؟ و زیاده تر نمی نوشد به سرور؟
و آن اتهام دیگر آری من هم خوابگان بسیار دارم ولی تمامشان را زر میدهم همان قدر که خودشان میخواهند مگر شبی تنها و آسوده بخوابند و چه بسیارند میان شما که به بازار کنیزکان میروند و چانه میزنند بر سر قیمت انسانی!!!
آری من همان که شما به خفا میکنید به عیان میکنم من تلالوء درخشان گناهان شمایم و شمابه رسم حیوانی عالیجنابانتان کور میکنید تمام شعله هایی را که روشن میکنند دالان تاریک و متعفن اسراران را...
شما و نجبایتان چنان در لجن فرو رفته و به آن خو کرده اید که...

اندکی بعد در غروب هنگام خون پسرک با خون خورشید در هم میا میزید.

کلمات کلیدی :
نظر

ارسال شده توسط بادام تلخ در 86/11/7:: 12:0 صبح
گلها رو آروم و با احترام گذاشت روی سنگ سرد...
سوز پائیزی مثل دستای نحیف و مرگ آشنای پیرزنی که روی صورت دختر بچه ای کشیده میشه از لای گلها رد میشد...
نگاهی به اطراف کرد همه جا خلوت بود با خودش زمزمه کرد: انگار هیچ کس دوست نداره موقع غروب اینجا باشه.
با صدای پیر مرد از غرق آب افکارش بیرون اومد:
- دخترم تو نمیخوای بری خونتون
- آخه... آخه مادرم اینجـ...
- نترس، مادرت الان داره از اون بالا ها تورو تماشا مـ...
- میدونم...، همه اینها رو میدونم...، سالهاست اینها رو میشنوم...، هر وقت سوالی میپرسم در مورد پدرم.
بعد بیمقدمه پرسید: شما که میدونی هر چیزی کجاست، بگو اون دست و یه پایی که نداری الان کجاست؟ و بعد درست مثل یه رویایی شبانه توی ذهن مرد کوچیک شد، دور شد، رفت.
حالا اون مونده بود و معشوق قدیمیش که حالا خوابیده بود زیر خاک سرد بی امان گریه میکرد
نمیدونست برای چی؟
برای سلامتی و جوونیش که به خاطر طمع یه عده سیاست مدار توی یه جنگ حیوانی از بین رفته بود؟
برای زندگیش؟
برای عشقش؟
یا برای اون دختری که دیگه شبیه بچگی هاش نبود.

کلمات کلیدی :
نظر

<   <<   6   7      >